شنبه 24 مرداد 1394
بازدید:
6909
در ابتدای این کتاب به قلم مولف آمده است: «کسی که در خانه نشسته است، دریچههای تماشا را بر نگاه خویش بسته است آرزومند گشت و گذار و دیدار، باید که سفر کند و مسافر کسی است که با دست خویش پنجره تازهای را به سراچه کوچک ذهن و ذوقش باز میکند اما به گونهای که دیگران گفتهاند، گمان من این نیست که مسافر با بیرون رفتن از خانه، از خود بیرون میرود، نه. او بیشتر به خود برمیگردد، در خویش فرو میرود و با ذات خود خلوت میکند. دلیلش هم خیلی ساده است. پشت سر گذاشتن وابستگیها و خستگیها و هم بیرون آمدن از قلمرو وظایف و گرفت و گیرهای خانه و اداره، به آدم فرصت میدهد که کمی به خود برگردد، سفر آزاد تن نیست، آرام روح است.
شاید یکی از دلایل عدیدهای که مسافر قلم به دست را به نوشتن وامیدارد همین روبهرو شدن ناگهانی وی باشد با ظرفیتهای فراموش شده ذهنیاش، اما برای من دلیل مهمتری هم در کار نوشتن وجود دارد و آن اینکه من از لحظهای که پای را از دایره قید و بندهای حقیر زندگی روزمره بیرون میگذارم مثل کسی هستم که انگار تازه به دنیا آمده است فارغالبال و رها، چیزهایی را پشت سر میگذارم که اینها هستند: چقدر. کی. چگونه. به چه دلیل و بسیاری چند و چونهای دیگر. و با مقداری چیزهای تازه رو به رو میشوم که اینها هستند: چه میدانم، رهایش کن. چه فرقی میکند. بگذار چنین باشد و بسیاری چیزهای دیگر.
آن وقت سبکتر از حتی پرندهای که از شاخی به شاخی میپرد، راهی میشوم، راهی سیر و سفر. و چون بدین گونه در گذار عمر به موقعیت جدیدی دست مییابم دلم میخواهد دیگران را که هنوز پایبند تعلقات حضری هستند از وضع تازه خودآگاه کنم. پس مینویسم و نوشتن یعنی اینکه نمیخواهم به دیگران هم از مکاشفه سفر، سهمی بدهم.»
به گفته مولف کتاب، آنچه به عنوان گزارش سفر یادداشتهای دید و بازدید در این کتاب آمده گرچه بویی از گشت و گذارهای فاخر نبرده است و با دیدارهای علمی، اداری، فرهنگی و در نهایت رسمی دیگران فاصله بسیاری دارد ولی حداقل این حسن را خواهد داشت که از خلال آن میتوان فهمید که همه جوری میشود راه افتاد. مهم راه افتادن است. شهر تا شانزاویِ من، مثلی دارند به این عبارت که: گدار در خانه بلند است. یعنی اصل آن است که بتوانی از خانه بیرون بزنی، از بلندی در خانه که بگذری، گذشتهای و دیگر سرانجام چه پیش آید مطلب دیگری است. خود اگر تلخ یا اگر شیرین.
خوب اگر چگونه بیرون آمدن برایت مهم نباشد، بیرون آمدن اینهمه نیست و من یاد گرفتهام که به گامی تپه وارهای در خانه را پشت سر بگذارم. صاف و ساده.
نویسنده کتاب در بخش دیگری از مقدمه مینویسد: «اگر آدم چشمی داشته باشد بیدار و دلی داشته باشد تشنه دیدار از روستایی دور افتاده در گوشهای پرت هم میتواند همان مقدار مصالح را برای اندیشیدن گرد کند که دیدار از شهر عظیمی در اقصای چین، منتهی در کار سفر آنچه مهم است تازگی است. تازگی صحنهها و صفحاتی که از آن گذری داری. من به همین تازگی چشماندازهاست که دل خوش کردهام. مثلاً اگر از کوره راهی در جایی بگذرم. کادرهای زیبایی که در میدان نگاهم قرار میگیرند آنقدر زنده و زیبا و جاندار مینمایند که انگار به سرزمین کشف نشدهای پا گذاشتهام و این البته در شرایطی است که برای نخستین بار از آن راه گذشته باشم و از آن پس اگر صدبار هم از همان راه بگذرم دیگر هیچ چیز تازهای را در هیچ سوی چشماندازم نمیبینم. از تکرار به سرعت زده میشوم. یکنواختی را تحمل نمیکنم و این یعنی که دلی دارم و حسرت نگاهی به نظرگاهی نو. با این وصف اگر مخیرم کنند که میتوانم در باغ زیبایی که از پیش دیدهام گشتی بزنم و اگر نه به دیدار کلاتهای بروم، بیدار و درخت، که تا حالا آن را ندیدهام من این آخری را هزار بار ترجیح میدهم، چرا که در آن کسالت تکراری است و در این تازگی بسیار. چنین است اگر میبینید که سفرنامهنویسی را از لوکسنویسی جدا کردهام.»
بعضی یادداشتهای این کتاب به سالهای 47 و پس از آن مربوط میشود. پس چهل سالی از نوشتنش گذشته است اما تقریباً به همان صورتی که در آن زمان تحریر یافته بود به این دفتر راه یافت تا هر نوشتهای از نظر زمان و زبان جای خود را داشته باشد.